[زنی دو کودکش را به دستانش گره زده ودر حالی که با شوهرش داد و بیداد راه انداخته است اسرار دارد که بچه هایش کبریت را روشن کنند. ]
زن: این آتیشه ، آتیش بازیه روشن کنید بچه های من . میخرم ترقه براتون.
مرد: زن دست از این دیوونه بازیات بردار ، این طفلکیها را هم فدای جنون خودت نکن، تولدشونه ...مثلا"
زن : روشن کن عزیزم ، دیدی چه جوری اجاق روشن می کنم. [بچه سرشو به نشانه نارضایتی تکون میده]
مردک به خدا منم گرفتارم ، دست خودم نیست ، ازت که نخواستم برام کوه بکنی ، دست بردار.
زن: رؤیا کبریت و بده به روشنک ،اون میدونه مامانی چه جوری اجاق و روشن میکنه، تو جیبهام شمع تولده. مگه امشب تولدتون نیست؟
بچه ها : چرا
زن : خب، باید شمع روشن کنیم ، باید آتیش فوت کنیم ، خب آتیش با کبریت به پا میشه عزیزای مامان.
روشنک: پس خاله و دایی و فامیلامون چی اونها نمیان؟
زن : چرا مامان ، ببین مردم اینقدر زیاد بودن تو خونه جاشون نمی شد ، ببین اینها همشون خاله و داییتونن،ببین چقدر آدم اومدن.
زن : د...یالاعزیزهای مامان، شمع تولدتون و روشن کنید[ بچه هارو دور خودش می چرخونه] د..یالا آتیش بازی کنید ، د...یالا خرگوشهای من ، هب ، هب ، هب هب ، آخر بازیه . [وامیسته] خب. اول کی؟ کی بهتر بلده؟[مرد درمانده و مضطرب دورشون میچرخه].
رؤیا: من مامان من.
روشنک: نه مامان من بهتر بلدم .
مرد: [گریون و درمونده میخواد دستاشون و بگیره ] این بازی بدیه بیاید بازی خودمون و بکنیم ، کدوم یکی ، آلا کلنگ ...؟ خرسواری؟
رؤیا: آلا کلنگ.
روشنک: خرسواری. [ مرد روشنک و روی پشتش سوار میکنه و چهار دست و پا دور میزنه]
زن : [میکشدش پایین]نه ما بازی خودمونو می کنیم.کدوم بازی؟
بچه ها : [یکصدا] شمع بازی.
زن: کی شمع میشه؟
مرد: دستم به دامانت زن.دِ چرا هیچی نمی گید جماعت؟ داره بچه هامو به جهنم می فرسته ، داره بچه هامو جزغاله میکنه بی مروت.
زن: من یا جناب عالی با اون بوگندی که ازت به مشام میرسه، حیا هم خوب چیزیه والا.خب بچه ها چرخ، چرخ [وامیسیته] میریم سربازی ، [باهاشون درگوشی حرف میزنه]کی میشه حامل آتیش؟
روئیا : من
زن : کی میشه آتیش نشانی؟
زن : شمع کیه؟
بچه ها : مامانی.
مرد : صبر کنید منم ،بازی
زن : خب بچه ها ، خانم خانما ، خاله اجاقی ، کبریت ، کبریت ، جرقه . [ کبریتش خیسه روشن نمیشه].
روئیا: آه مامان نشد.
زن: عیب نداره عزیزم، بازم بازی ،آخر بازی.
مرد : منم بازی ،[ فندکشو درمیاره] من چی دارم فندک بازی ف دوتا تولد و دو تا شمع میخواد .شمع کیه؟
روئیا : مامان
روشنک: ماما [ مردد]
مردک نه عزیزانم .اون اولیه ، این بازی شمع شمعیه ، این بازی دو شمعیه، بازی سخت زندگیه ، حالا بگید اون یکی کیه ؟
بچه ها : باباییه.
زن : خودت خواستی ، خب بریم سر بازی ، شمع ، شمع، آتیش ، روشنک آتیش نشانی.
مرد: بیا این بازی رو د نفره تموم کنیم .بیا بچه ها رو بسپاریم به این مردم و خودمون ادامش بدیم .
زن : بچه هامو بسپارم به این مردم و خودم برم به درک ف آره.اونارو اسیر کنم و خودم رهاشم برم.
مرد : دِ آخه من و تو اختیاری این جهنم و به پا کردیم ، این بچه های بدبخت چی ما اینا رو پرت کردیم تو گود.
زن ک نه ، نه اشتباه نکن ما هم اختیاری به هم نرسیدیم.تو اومدی خواستگاری ، کوفته و درمونده، خسته و نیازمند بودی ، آخه تورو پرتت کرده بودن تو گود زندگی.اون وقتا توی کارخانه شن و ماسه کار میکردی ، صبح میرفتی، عشا وقتی که با سیما سنگ بازیمون بود بر میگشتی.من اون وقتا سیزده سالم بود، آره.این من بودم [ روئیا و روشنک را روبروی هم میزاره] اینم سیما ، وقتی تو برمیگشتی من همش میسوختم ، تو برام یه بابای مهربون بودی ، تنها مرد جوان اون بنسبت قدیمی ، تنها مرد تنومند وخندان ، من کودکانه عاشق بابای دلخوام شده بودم.
تو هم دنبال یه جوراب شور رایگان ، یه آشپز نه چندان خوب که که از هزینه خرید ساندویچ رهات کنه. تموم مسیرو پیاده میومدی بلکه هزینه درمون مامانت و جور کنی، توی اون جاده های خاکی یا یه پارچه گرد و خاک بودی یا غرق گل ولای.خلاصه اینکه ما سرم اورژانس زندگی حضرت عالی بودیم نه زوج منتخبتون .
مرد: آره. زوج منتخب من شیرین بود.یه روئیا که هرگز هم تبدیل به واقعیت نشد.[روشنک و بلند میکنه]این من بودم ، اینم شیرین.هر روز به هم وعده میدادیم، هر روز یه شیوه ی پدر و مادر خر کردن و تمرین میکردیم.، هر روز از یه جور فرار صحبت میکردیم،آخرشم همدیگرو بوس میکردیم، عاشقانه [ خندش میگیره] هر شب رو سجاده توبه میکردیم از اون بوسه کبیره و خودمون و از آتیش قیامت بیرون میکشیدیم [ بازم خندش میگیره]ولی ، ولی فردا باز خودمون و تو اون.......حرارت مذاب پرت میکردیم[ اشکش میگیره] یه گناه تکراری، بی خبر از اینکه ما یه جرم بزرگتری و مرتکب شدیم و خودمون خبر نداریم .ما رفته بودیم توی منطقه ی ممنوعه.دلمون [آواز گونه] آی دلمون ، آی دل عاشقمون ، بالاپایین شدش نمی شد.
پرنده ای بود ، مرغ عشق... می پرید رو شاخ آخر ، بالا میگرفت بلند بلند، نمی دونست دلمون عشق هم ، قید و بندی داره.نه قید سوزناک خطاهای کبیره، قید و بندای نانوشته زمینی، قید و بنهای کاغذی و طبقاتی، نمی دونست دلم صد قد کتابهای آسمونی صفحه ایست عاشقونه، نمی دونست فرامینی از این زمین و از جیب آدمهانازل میشه.گریز ناپذیرتر از فرامین مقدس آسمون.یه روز مضطرب و گریون ولی قاطع و پابرجا اومد سرقرار بهم گفت غلوم ما به هم نمی رسیم فاصلمون از هم نجومیه.
گفتم : چی میگی شیرین. گفت :من تو خونه خودمون جوراب نشستم ، یه نیمرو بلد نیستم درست کنم.کنیزها خونمونو آب و جارو می کنن تو که نمی تونی من و واسه حرفهای عاشقونه بخوای.الحق و الانصاف حرفهاش واقعی بود من زیر بار نمی رفتم. دستهای ترک بستمو نشونش دادم ، گفتم : شیرین من صبح تاشب کار میکنم.خب چه میشه زن این یه ریزه کار خونه رو انجام بده.گفت : نمی تونم ، نمی تونم ، نه. خودم و زدم به بیماری گفتم قبول دارم. شروع کرد به سنگ اندازی کردن ، یه چیزهای رو میخواست و پیش می کشید که من تو عمرم نشنیده بودم. دست آخر گفت تو یه کارگری و من میخوام تحصیلاتم رو ادامه بدم ، تو اسیر اینجاییو من میخوام برم پاریس .چاره ای نداشتم ، سخت بود ولی گریز ناپذیر و پذیرفتنی. باید دنبال کسی میگشتم که بتونه و بخواد شبها که برمیگردم جون توی کالبد خسته و پژمردم بدمه ، باید دنبال کس خودی میگشتم.یه بسته گوشتی بودم غروبها دلسرد و جان کوفته ولو می شدم تو حیات.، صبحها قبراق و شارژ شده هلم میدادی بیرون.
زن: صدا خوب واضح بود ، همشو شنیدید، این مرد این عاشق قدیمی ، یک زمانی پدر جوان من بود و من کنیزش بودم. تا چشمهامو باز کردم شیر دادن و بچه بزرگ کردن هم به کارهام اضافه شده بودن. هرگز مرد دیگه ای رو نشناختم ، این در مقایسه با تنها مرد دیگه پدرم ، همیشه دوست داشتنی بوده ، همیشه ، حتی حالا هم که شکسته و فرتوت شده.
مرد: ای بابا زن ، این حرفها خصوصیه اینها رو پیش این مردم نگو.
زن : نه ، نه، هیچ مسئله ای خصوصی نیست ، همه ما به هم مربوطیم، مسائل شخصی و خصوصی ما دردهای مشترک و تکرارییست، الان توی همین تماشاچیها خیلیها مسائلشون همین مسائل ماست . حتی شاید دردناکتر ، آره من همه اونها رو به این بازی فرا میخونم.
مرد: ای بابا از خر شیطون بیا پایین زن ، بیا و این رو همین الان تمومش کن، بزار بیشتر از این آبرو ریزی نشه.
زن: آبرو ، آبرو ، من که آبروتو برده بودم ، تو که آبروتو باخته بودی ، مگه نمی گفتی من ، من ، مگه نمی گفتی [تو صورتش تف میندازه] خاطر خوا دارم بی شرف.
مرد: زن تمومش کن.
زن: چی چی رو تمومش کنم. تازه باید شروعش کرد.توی دل چرکین وباید مطمئنت کرد، تو دلت آروم نمیگیره ، باور نمی کنی ،اصلاً بیا این گره دل و گره نمایش بکنیم.[رو به مردم] من خواطرخوا دارم یا نه؟ آره دارم ، توی همین جمع هم خاطرخوا دارم.
مرد: زن چی داری میگی ، بسش کن هزیون نگو.
زن: پیداش کن ، پیداش کن مرد با شرف ، راهنماییم خواستی حرف اولشو میگم.
مرد : هزیون نگو ، زعیفه ، اول و آخر نداره ، ثابت بشه همین جا ، جلو چشم همین مردم ، جلو چشم همین مردم
زن: چیکارم میکنی ها؟ چکار میکنی؟ چرا نمی گی؟ جوراب بشورت و از دست میدی؟ بزار آب پاکی بریزم رو دستت ، همین جاست ، آره خاطر خوام همین جاست .[ مرد شروع به گشتن میکنه]
مرد : اگه مرده خودش و نشون بده ، تیکه پارش میکنم.
زن : تو که اینقدر شرف داری پیداش کن ، دِ یالا خاطر خوامو پیدا کن ، پیداش کن عاشق قدیمی اونو از چشمهای عاشق و پر شورش بشناسش.
[مرد میگرده ، به یک دوتا جوون مشکوک میشه یا یکیشون دست به یقه میشه وو ولو میشه وسط]
زن :[ با چشمانی اشک بار.] یک هفته ست پیشش نخوابیدم، اولا حرکاتش مشکوکم کرد .این اون مردی نبود که من میشناختم.، یه روز دزدکی رفتم محل کارش ، جاروکشه ، از دستش زله شده بودم.چشمتون روز بد نبینه وسط خیابون له شده بود، این خلق مسلمون از کنترشرد میشدن و ککشونم نمی گزید.نگو بدبخت این آخرا کارش سه برابر شده ، شهرداری بیشتر از نصف کارگراش رو بیرون کرده و کار اونه را هم محول کرده به بقیه، از فرط خستگی ولو شده بود ، فرست طلبی کردم و کار خودم و کردم : ناخنگیر تو جیبم بود ، دنبال یه فرصت مناسب می گشتم ، شده بود تاتر خیابونی همونجا ناخنهاش و کوتاه کردم. ممکن شماها هم فکر کنید یه ریگی به کفشمه ، پدر و مادر خودم می گن چرا این همه سال باهاش سر کردی و حالا!! دیگه از دیگرون چه توقهی میتونم داشته باشم . شبها بوی گندش میاد.تا میرسه خونه پای سفره ولو میشه ، یه هفتس حموم نرفته ، وقتی ازم میخوتد باهاش چیز شرعی بکنم ردش میکنم و وقتی بهش میگم برو حموم رو سرم خراب میشه ، عید و عزا میکنه ، صبح با فوش خواهر مادر از خونه بیرون میره ، آخ عزیزم میدونم اون تقصیری نداره من از دست این زندگی جون به لب شدم ، این سرنوشت شوم ، این بازی دردناک فرار از دست زندگیه ، از دست فشاری که خودشم زیرش خورد شده.
مرد : بیا از نمایش بیایم بیرون ، بیا از تکرار و تقلید عینی مسائل بیایم بیرون .بیا دوباره آن سرود را بخوانیم ، بیاید .بیاید سرود زندگی را سر دهیم.
نویسنده : سلام قادری
برگرفته از سایت کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل های کارگری
زن: این آتیشه ، آتیش بازیه روشن کنید بچه های من . میخرم ترقه براتون.
مرد: زن دست از این دیوونه بازیات بردار ، این طفلکیها را هم فدای جنون خودت نکن، تولدشونه ...مثلا"
زن : روشن کن عزیزم ، دیدی چه جوری اجاق روشن می کنم. [بچه سرشو به نشانه نارضایتی تکون میده]
مردک به خدا منم گرفتارم ، دست خودم نیست ، ازت که نخواستم برام کوه بکنی ، دست بردار.
زن: رؤیا کبریت و بده به روشنک ،اون میدونه مامانی چه جوری اجاق و روشن میکنه، تو جیبهام شمع تولده. مگه امشب تولدتون نیست؟
بچه ها : چرا
زن : خب، باید شمع روشن کنیم ، باید آتیش فوت کنیم ، خب آتیش با کبریت به پا میشه عزیزای مامان.
روشنک: پس خاله و دایی و فامیلامون چی اونها نمیان؟
زن : چرا مامان ، ببین مردم اینقدر زیاد بودن تو خونه جاشون نمی شد ، ببین اینها همشون خاله و داییتونن،ببین چقدر آدم اومدن.
زن : د...یالاعزیزهای مامان، شمع تولدتون و روشن کنید[ بچه هارو دور خودش می چرخونه] د..یالا آتیش بازی کنید ، د...یالا خرگوشهای من ، هب ، هب ، هب هب ، آخر بازیه . [وامیسته] خب. اول کی؟ کی بهتر بلده؟[مرد درمانده و مضطرب دورشون میچرخه].
رؤیا: من مامان من.
روشنک: نه مامان من بهتر بلدم .
مرد: [گریون و درمونده میخواد دستاشون و بگیره ] این بازی بدیه بیاید بازی خودمون و بکنیم ، کدوم یکی ، آلا کلنگ ...؟ خرسواری؟
رؤیا: آلا کلنگ.
روشنک: خرسواری. [ مرد روشنک و روی پشتش سوار میکنه و چهار دست و پا دور میزنه]
زن : [میکشدش پایین]نه ما بازی خودمونو می کنیم.کدوم بازی؟
بچه ها : [یکصدا] شمع بازی.
زن: کی شمع میشه؟
مرد: دستم به دامانت زن.دِ چرا هیچی نمی گید جماعت؟ داره بچه هامو به جهنم می فرسته ، داره بچه هامو جزغاله میکنه بی مروت.
زن: من یا جناب عالی با اون بوگندی که ازت به مشام میرسه، حیا هم خوب چیزیه والا.خب بچه ها چرخ، چرخ [وامیسیته] میریم سربازی ، [باهاشون درگوشی حرف میزنه]کی میشه حامل آتیش؟
روئیا : من
زن : کی میشه آتیش نشانی؟
زن : شمع کیه؟
بچه ها : مامانی.
مرد : صبر کنید منم ،بازی
زن : خب بچه ها ، خانم خانما ، خاله اجاقی ، کبریت ، کبریت ، جرقه . [ کبریتش خیسه روشن نمیشه].
روئیا: آه مامان نشد.
زن: عیب نداره عزیزم، بازم بازی ،آخر بازی.
مرد : منم بازی ،[ فندکشو درمیاره] من چی دارم فندک بازی ف دوتا تولد و دو تا شمع میخواد .شمع کیه؟
روئیا : مامان
روشنک: ماما [ مردد]
مردک نه عزیزانم .اون اولیه ، این بازی شمع شمعیه ، این بازی دو شمعیه، بازی سخت زندگیه ، حالا بگید اون یکی کیه ؟
بچه ها : باباییه.
زن : خودت خواستی ، خب بریم سر بازی ، شمع ، شمع، آتیش ، روشنک آتیش نشانی.
مرد: بیا این بازی رو د نفره تموم کنیم .بیا بچه ها رو بسپاریم به این مردم و خودمون ادامش بدیم .
زن : بچه هامو بسپارم به این مردم و خودم برم به درک ف آره.اونارو اسیر کنم و خودم رهاشم برم.
مرد : دِ آخه من و تو اختیاری این جهنم و به پا کردیم ، این بچه های بدبخت چی ما اینا رو پرت کردیم تو گود.
زن ک نه ، نه اشتباه نکن ما هم اختیاری به هم نرسیدیم.تو اومدی خواستگاری ، کوفته و درمونده، خسته و نیازمند بودی ، آخه تورو پرتت کرده بودن تو گود زندگی.اون وقتا توی کارخانه شن و ماسه کار میکردی ، صبح میرفتی، عشا وقتی که با سیما سنگ بازیمون بود بر میگشتی.من اون وقتا سیزده سالم بود، آره.این من بودم [ روئیا و روشنک را روبروی هم میزاره] اینم سیما ، وقتی تو برمیگشتی من همش میسوختم ، تو برام یه بابای مهربون بودی ، تنها مرد جوان اون بنسبت قدیمی ، تنها مرد تنومند وخندان ، من کودکانه عاشق بابای دلخوام شده بودم.
تو هم دنبال یه جوراب شور رایگان ، یه آشپز نه چندان خوب که که از هزینه خرید ساندویچ رهات کنه. تموم مسیرو پیاده میومدی بلکه هزینه درمون مامانت و جور کنی، توی اون جاده های خاکی یا یه پارچه گرد و خاک بودی یا غرق گل ولای.خلاصه اینکه ما سرم اورژانس زندگی حضرت عالی بودیم نه زوج منتخبتون .
مرد: آره. زوج منتخب من شیرین بود.یه روئیا که هرگز هم تبدیل به واقعیت نشد.[روشنک و بلند میکنه]این من بودم ، اینم شیرین.هر روز به هم وعده میدادیم، هر روز یه شیوه ی پدر و مادر خر کردن و تمرین میکردیم.، هر روز از یه جور فرار صحبت میکردیم،آخرشم همدیگرو بوس میکردیم، عاشقانه [ خندش میگیره] هر شب رو سجاده توبه میکردیم از اون بوسه کبیره و خودمون و از آتیش قیامت بیرون میکشیدیم [ بازم خندش میگیره]ولی ، ولی فردا باز خودمون و تو اون.......حرارت مذاب پرت میکردیم[ اشکش میگیره] یه گناه تکراری، بی خبر از اینکه ما یه جرم بزرگتری و مرتکب شدیم و خودمون خبر نداریم .ما رفته بودیم توی منطقه ی ممنوعه.دلمون [آواز گونه] آی دلمون ، آی دل عاشقمون ، بالاپایین شدش نمی شد.
پرنده ای بود ، مرغ عشق... می پرید رو شاخ آخر ، بالا میگرفت بلند بلند، نمی دونست دلمون عشق هم ، قید و بندی داره.نه قید سوزناک خطاهای کبیره، قید و بندای نانوشته زمینی، قید و بنهای کاغذی و طبقاتی، نمی دونست دلم صد قد کتابهای آسمونی صفحه ایست عاشقونه، نمی دونست فرامینی از این زمین و از جیب آدمهانازل میشه.گریز ناپذیرتر از فرامین مقدس آسمون.یه روز مضطرب و گریون ولی قاطع و پابرجا اومد سرقرار بهم گفت غلوم ما به هم نمی رسیم فاصلمون از هم نجومیه.
گفتم : چی میگی شیرین. گفت :من تو خونه خودمون جوراب نشستم ، یه نیمرو بلد نیستم درست کنم.کنیزها خونمونو آب و جارو می کنن تو که نمی تونی من و واسه حرفهای عاشقونه بخوای.الحق و الانصاف حرفهاش واقعی بود من زیر بار نمی رفتم. دستهای ترک بستمو نشونش دادم ، گفتم : شیرین من صبح تاشب کار میکنم.خب چه میشه زن این یه ریزه کار خونه رو انجام بده.گفت : نمی تونم ، نمی تونم ، نه. خودم و زدم به بیماری گفتم قبول دارم. شروع کرد به سنگ اندازی کردن ، یه چیزهای رو میخواست و پیش می کشید که من تو عمرم نشنیده بودم. دست آخر گفت تو یه کارگری و من میخوام تحصیلاتم رو ادامه بدم ، تو اسیر اینجاییو من میخوام برم پاریس .چاره ای نداشتم ، سخت بود ولی گریز ناپذیر و پذیرفتنی. باید دنبال کسی میگشتم که بتونه و بخواد شبها که برمیگردم جون توی کالبد خسته و پژمردم بدمه ، باید دنبال کس خودی میگشتم.یه بسته گوشتی بودم غروبها دلسرد و جان کوفته ولو می شدم تو حیات.، صبحها قبراق و شارژ شده هلم میدادی بیرون.
زن: صدا خوب واضح بود ، همشو شنیدید، این مرد این عاشق قدیمی ، یک زمانی پدر جوان من بود و من کنیزش بودم. تا چشمهامو باز کردم شیر دادن و بچه بزرگ کردن هم به کارهام اضافه شده بودن. هرگز مرد دیگه ای رو نشناختم ، این در مقایسه با تنها مرد دیگه پدرم ، همیشه دوست داشتنی بوده ، همیشه ، حتی حالا هم که شکسته و فرتوت شده.
مرد: ای بابا زن ، این حرفها خصوصیه اینها رو پیش این مردم نگو.
زن : نه ، نه، هیچ مسئله ای خصوصی نیست ، همه ما به هم مربوطیم، مسائل شخصی و خصوصی ما دردهای مشترک و تکرارییست، الان توی همین تماشاچیها خیلیها مسائلشون همین مسائل ماست . حتی شاید دردناکتر ، آره من همه اونها رو به این بازی فرا میخونم.
مرد: ای بابا از خر شیطون بیا پایین زن ، بیا و این رو همین الان تمومش کن، بزار بیشتر از این آبرو ریزی نشه.
زن: آبرو ، آبرو ، من که آبروتو برده بودم ، تو که آبروتو باخته بودی ، مگه نمی گفتی من ، من ، مگه نمی گفتی [تو صورتش تف میندازه] خاطر خوا دارم بی شرف.
مرد: زن تمومش کن.
زن: چی چی رو تمومش کنم. تازه باید شروعش کرد.توی دل چرکین وباید مطمئنت کرد، تو دلت آروم نمیگیره ، باور نمی کنی ،اصلاً بیا این گره دل و گره نمایش بکنیم.[رو به مردم] من خواطرخوا دارم یا نه؟ آره دارم ، توی همین جمع هم خاطرخوا دارم.
مرد: زن چی داری میگی ، بسش کن هزیون نگو.
زن: پیداش کن ، پیداش کن مرد با شرف ، راهنماییم خواستی حرف اولشو میگم.
مرد : هزیون نگو ، زعیفه ، اول و آخر نداره ، ثابت بشه همین جا ، جلو چشم همین مردم ، جلو چشم همین مردم
زن: چیکارم میکنی ها؟ چکار میکنی؟ چرا نمی گی؟ جوراب بشورت و از دست میدی؟ بزار آب پاکی بریزم رو دستت ، همین جاست ، آره خاطر خوام همین جاست .[ مرد شروع به گشتن میکنه]
مرد : اگه مرده خودش و نشون بده ، تیکه پارش میکنم.
زن : تو که اینقدر شرف داری پیداش کن ، دِ یالا خاطر خوامو پیدا کن ، پیداش کن عاشق قدیمی اونو از چشمهای عاشق و پر شورش بشناسش.
[مرد میگرده ، به یک دوتا جوون مشکوک میشه یا یکیشون دست به یقه میشه وو ولو میشه وسط]
زن :[ با چشمانی اشک بار.] یک هفته ست پیشش نخوابیدم، اولا حرکاتش مشکوکم کرد .این اون مردی نبود که من میشناختم.، یه روز دزدکی رفتم محل کارش ، جاروکشه ، از دستش زله شده بودم.چشمتون روز بد نبینه وسط خیابون له شده بود، این خلق مسلمون از کنترشرد میشدن و ککشونم نمی گزید.نگو بدبخت این آخرا کارش سه برابر شده ، شهرداری بیشتر از نصف کارگراش رو بیرون کرده و کار اونه را هم محول کرده به بقیه، از فرط خستگی ولو شده بود ، فرست طلبی کردم و کار خودم و کردم : ناخنگیر تو جیبم بود ، دنبال یه فرصت مناسب می گشتم ، شده بود تاتر خیابونی همونجا ناخنهاش و کوتاه کردم. ممکن شماها هم فکر کنید یه ریگی به کفشمه ، پدر و مادر خودم می گن چرا این همه سال باهاش سر کردی و حالا!! دیگه از دیگرون چه توقهی میتونم داشته باشم . شبها بوی گندش میاد.تا میرسه خونه پای سفره ولو میشه ، یه هفتس حموم نرفته ، وقتی ازم میخوتد باهاش چیز شرعی بکنم ردش میکنم و وقتی بهش میگم برو حموم رو سرم خراب میشه ، عید و عزا میکنه ، صبح با فوش خواهر مادر از خونه بیرون میره ، آخ عزیزم میدونم اون تقصیری نداره من از دست این زندگی جون به لب شدم ، این سرنوشت شوم ، این بازی دردناک فرار از دست زندگیه ، از دست فشاری که خودشم زیرش خورد شده.
مرد : بیا از نمایش بیایم بیرون ، بیا از تکرار و تقلید عینی مسائل بیایم بیرون .بیا دوباره آن سرود را بخوانیم ، بیاید .بیاید سرود زندگی را سر دهیم.
نویسنده : سلام قادری
برگرفته از سایت کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل های کارگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر