۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

رزا لوکزامبورگ، فمیمینیسم و...

توضیح

اگر چه ماه مارس برای فعالان جنبش زنان، بیش از همه چیز، یاد آور 8 مارس روز جهانی زن بوده و هست اما این ماه برای گروهی از این فعالین، زمان پرداختن به دستاوردهای عملی و نظری یکی از چهره های مناقشه برانگیز جنبش سوسیالیستی- مارکسیستی است. 5 مارس زادروز تولد رزا لوگزامبورگ، یکی از پیشگامان جنبش انقلابی سوسیالیستی که در ضمن از چهره های شاخص تئوریسین های مارکسیست-فمینیست به شمار می رود، است. همین مساله سبب شده در طول چند دهه ی اخیر در خصوص ارتباط میان اندیشه های انقلابی و مارکسیستی رزا و نگاه وی به مساله زنان مناقشات و مباحث بسیاری مطرح شود و هریک از زاویه ای، رویکرد وی و رابطه میان دو جنبش طبقاتی و جنسیتی را مورد توجه قرار دهند. رزا نیز به بهانه 138 امین سالروز تولد لوگزامبورگ، دو مقاله که به بحث درباره نگاه دانفسکایا، یکی از مفسرین برجسته وی در خصوص رویکرد و اندیشه رزا لوگزامبورگ درباره رهایی زنان و نسبت آن با سایر وجوه اندیشه وی می پردازد به منظور آشنایی با مواضع دانفسکایا و از این طریق با مواضع لوگزامبورگ، منتشر می سازد:


رزا لوکزامبورگ، فمیمینیسم و تلاش برای تحقق انسانیت
یادداشت ویراستار: فریگا هاگ، فمیمینیست و تئوریسین مارکسیست شناخته شده، پیشگفتار زیر را بر آخرین انتشار چاپ آلمانیِ "رزا لوکزامبورگ، آزادی زنان و فلسفه‌ی انقلابِ مارکس" اثر دانا‌یفسکایا نوشت. پیشگفتار هاگ را (در دسامر 1998) در صدمین سالگرد مباحثه مشهور لوکزامبورگ با ادوارد برنشتاین در "انقلاب ‌یا اصلاح" و یک ماه پیش از هشتادمین سالگرد درگذشتش پس از انقلاب 19-1918 در آلمان _در دسامر 1986_، به عنوان کوششی در جهت گشایش مباحثه و نقدی اساسی بر نوشتار دانایفسکایا منتشر ساخته ایم.
در 1982، کتاب دانایفسکایا "لوکزامبورگ، آزادی زنان و تئوری انقلابِ مارکس" را اندکی پس از انتشار آن در ایالات متحده، مطالعه کردم. چهار چیز در آن کتاب آن چنان مرا مجذوب خود ساخت که وادار به مطالعه کامل آن در بار نخستی که آن را به دست گرفتم کرد.
نخست، خود مؤلف، ‌یهودی ای که در 1910 در اکراین متولد شد و به همراه خانواده اش در جوانی به ایالات متحده مهاجرت کرد. در 13 سالگی به جنبش انقلابی پیوست. سیاهپوستان علاقه‌ی اصلی وی را تشکیل می‌دادند. دانایفسکایا در 18 سالگی، پس از اخراج از حزب کمونیست_به دلیل اختلافات_ خود را در میان طرفداران تروتسکی یافت. وی در زمان تبعید تروتسکی به مکزیک (38-1937) مشاور و همراهش بود.
پس از آن، با لوکزامبورگ در آلمان آشنا شد. لوکزامبورگ، گرچه به خاطر شهامتش و به عنوان شورشی و جنگ طلب شناخته شده بود، تا آن زمان خاموش بود. دانایفسکایا، وی را به کانون مناقشات فرا‌خواند و به دو جنبش پر اهمیت در زندگی من پیوند داد: جنبش زنان و تئوری تغییرات اجتماعی مارکس.
از آن کتاب بهره بسیار بردم، دقیقاً به این خاطر که بسیاری از شیوه‌های اندیشیدن را_ که تا آن زمان صحیح خوانده می‌شدند_دگرگون ساخت، که اولین آن تغییر دیدگاه نسبت به نگرش و عملکرد لوکزامبورگ بود. در مخالفت با دیدگاه رایج، وی آنچه را لوکزامبورگ پس از ارائه‌ی درخواستهای مربوط به زنان به مجلس و در ارتباط با حقوق سیاسی زنان بدست آورد، محک نزد. بر عکس دانایفسکایا، لوکزامبورگ را به عنوان رهبرحقوق انسانی و پیشوایی سیاسی معرفی کرد و آنچه را که فمینیست‌ها می‌توانند از گرایشات و مشی سیاسی وی و شیوه‌ی رویارویی‌اش با مشکلات بیاموزند، بیان‌داشت. در بخش اعظم کتاب _به عنوان میراث لوکزامبورگ- وی در صدد است، مسائل توده‌ها و رهبری، دموکراسی مستقیم، ارتباط میان عقل گرایی و شهود، رابطه‌ی میان پیامدهای قاونمند و اتفاقی را دریابد و به تصویر کشد.
وی می‌کوشد، رابطه ای را میان تلاش در جهت لغو نژادپرستی و به زیر سوأل بردن آن نشان دهد و ارتباط نزدیک و همگرایی میان آزادی زنان، جنبش کارگری و مهاجرت را در سراسر جهان بازنماید.
او ضوابط نوینی را برای تحلیل سیاسی مطرح کرد و پرسش از هژمونی را، (این نامی‌نیست که وی بر آن نهاد) به عنوان شیوه‌ی ارتباطی در میان گروههای مختلف_وقتی که محرومیت از حوزه‌ی سیاسی، ستمدیدگان را‌یکپارچه می‌سازد_ پیشنهاد نمود.
او بازخوانی غیراقتصادی از مارکس را همراه با نگاهی به آزادی زنان پیشنهاد نمود، خوانشی نه در جهت یافتن صورت مسلط و خاستگاه ستم بلکه در پی انتقال روابط جنسی و فرم‌های خانواده در کانون آثار انتقادی-تاریخی. وی ما را به خواندن یادداشت‌های قوم شناختی مارکس فرا می‌خواند.
دانفسکایا،جنبش زنان در هفتاد سال گذشته، تلاش‌ها و تأثیرگذاری سیاسی آن را، به بحث کشید و موفق شد تا مسایل تغییرات اجتماعی، آزادی زنان و سیر دائمی‌انقلاب را‌یکسو سازد. این موضوع تنها مشکل تجرید گذشته نیست، بلکه مرتبط است با هر آنچه حال را می‌سازد.­­‌‌‌ بدین طریق وی برای نخستین بار مسائل مرتبط با کشمش‌های فرهنگی و سیاسی را وارد مباحثات کرد.
آنچه مرا مجذوب کرد، ارتباطی بود که من نمی توانستم بدان دست یابم و وی میان مارکس و لوکزامبورگ، تلاش‌های معاصر در جهان سوم و مسائل مربوط به آزادی زنان _که پیش‌تربه صورت موضوعی بحث شده بود_ مشخص ساخت. این قضیه در فصل آخر، جایی که با ایجاد پیوندی میان مارکس و هگل تلاش می‌شود تا مارکسیسم انسان‌گرای نوینی ارائه شود، به تحقق می پیوندد.
در آن زمان نمی‌دانستم مکتب شخصی وی، با نام "مارکسیسم انسان‌گرا" از پیوند میان هگل و مارکس برخاسته است (گرچه تغییراتی هم کرده است).این مکتب، گروهی است فعال که در نزدیکی دفتر رایا دانایفسکایا در شیکاگو (که به عنوان آرشیو اداره می‌شود) کار می‌کنند. ایشان مجله ای منتشر می‌کنند _که در کنفرانس‌های بین المللی حاضر است_ و در جهت بسط و تثبیت عقاید دانایفسکایا، همان عقایدی که مرا، کسی که کتاب وی درباره‌ی لوکزامبورگ بدانها پیوند زد، در سرتاسر جهان می‌کوشند. با تشکر از کوشش مستمر ایشان، حال این کتاب می‌تواند پس از پانزده سال، به زبان آلمانی چاپ شود.
موضوعات ِ مطرح شده _لوکزامبورگ، انقلاب، مارکس، لنین و حتی جنبش زنان_ به نظر منسوخ شده می‌آیند. از 1989 تا کنون، تنها کسی که تحمل شده، هگل است. پس امروزه، چه یا چه کسی، می‌تواند به این کتاب علاقه‌مند باشد؟
این کتاب را بار دیگر با ویرایش 1991 ، با عنوان "چالش در مارکسیست‌های پسا-مارکس" و مقدمه ای از آدرین ریچ مطالعه کردم. ریچ ستیزه‌گری است در جنبش نوین زنان که حقیقتاً هیچ کس وی را منسوخ شده نمی‌داند. آدرین ریچ، رویه‌ای مشابه با دانافسکایا در بازخوانی لوگزامبورک به کار بست، وی روش کار لوکزامبورگ را با توجه به منافع آن برای زندگی امروزی به بحث کشید. ریچ رابطه‌ی میان تجربه و افکار انقلابی (به طور مثال، واقعیت بخشی به فلسفه به واسطه ستیز سیاسی) را دریافت. وی بر دانافسکایا به عنوان تئوریسین سیاسی، زنی محقق، در پی تعلیم و حامی منازعات سیاسی روزانه اقلیت ها در سراسر دنیا (به خصوص سیاهپوستان در آمریکا)، تمرکز کرد. به طور خلاصه، وی دانافسکایا را متفکری ارگانیک و پیرو گرامشی معرفی می کند. دانفسکایا دنباله‌رو مشی حزبی خاص و همچنین مارکسیست لنینیست نبود، وی کسی بود که بارها کوشید تا آنچه را در افکار مارکسیستی زنده و پویا است، دریابد.
آدرین ریچ از جنبش نوین زنان برخاسته است و سوءظن خود را نسبت به برخی مکاتب مارکسیستی شرح می‌دهد. تجربیاتش مبتنی بر کنار گذاری مستقیم و سیستماتیک زنان را میان چپها بیان می‌دارد(از همین روست که جنبش نوین زنان با رویکردی انتقادی نسبت به چپها وهمچون تجربه ای تکان دهنده‌ای برای ایشان وارد صحنه شد). وی به همانند دانافسکایا پذیرفت که جنبش زنان تنها نیرویی برای تغییر نیست، بلکه اعم است از تمامی نظریات و نظریه‌پردازان فمینیست، و همچنین کوششی است در جهت تولید اندیشه و دیدگاهی جدید. اولین چیزی که در گذر از کتاب دانافسکایا خواننده را مجذوب خود می‌سازد، حرارت، مبارزه‌طلبی، ذوق و بی تابی موج زننده در صدای اوست. نثر او، نثر متفکری بی روح نیست. وی بحث می کند، به چالش می‌کشد، اصرار می‌کند و ملامت می‌ورزد. مقالاتش یا سخنانی بداهه اند یا قسمتی از یک دفترچه‌ی یادداشت -شما می‌توانید صدای بلند فکر کردن او را بشنوید. وی مفاهیم خاصی را در زمینه آگاهی به کار می‌برد –به عنوان مثال انسان معمولی و خاکی_ و فرد متفکر را در هنگام شرکت در گفتگو، محدود شده بواسطه‌ی فردیتش می‌داند.
انسان بودن و آزادی چه حسی دارد؟ این پرسش، توسط آدرین ریچ، رایا دانافسکایا، رزا لوکزامبورگ و همه کسانی که هنوز هم احساس مسئوایت می کنند، مطرح گشته است و آن چیزی است که خواندن این کتاب را با ارزش می‌سازد و فراترست از تمامی تصورات مد روز و تاریخ مصرف دار.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر